بدون تو هنوز هم جهان زیباست، آدمهای خوبی کنارم هستند، دوستانی دارم، مادر و پدر از همیشه مهربانترند، عاشق شدهام، دوستم دارد، هم نام توست و این هم درد است و هم شادی. هنوز دریا را دوست دارم، پیادهروی میکنم، از باران لذت میبرم، هنوز پرندگان میخوانند، آفتاب میدرخشد. سالها میگذرند و من بیشتر از تو دور میشوم. تو همیشه فقط چهارده سال داری و من هی پیرتر میشوم. من در لحظه هایم چیزی کم دارم، شنیدن نامم از دهانت وقتی برای کاری صدایم میزنی، جواب دادن به سوالهایت وقتی سردرگم ماندهای، شانههای مردانهات که میتوانست تکیهگاهم باشد، آغوشت که آرامشم باشد، تو را کم دارم وقتی که احساس میکنم تنهام، وقتی که گرفتهام.
انگار بخوام بگم دستم رو بگیر، کمکم کن نه برای این که نجاتم بدی و بکشیم بیرون. کمکم کن غرق شم. غرق بشم تو دوست داشتنت و بدون اینکه بترسم خودمو بسپارم به جریان روون این ماجرا. آدم تنهایی مگه چقدر زور داره که بخواد با همه فکراش بجنگه؟ فکر کردی سادهس خودتی ببینی تنها، تو محاصره هزار و یک فکر کوچیک و بزرگ؛ فکرایی که منتظرن روتو برگردونی تا خنجرشونو تا ته بکنن تو قلبت.
درباره این سایت